در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد که زن از بی پولی نرفته بود حمام.
یک روز، زن به شوهرش گفت: «آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام.»
مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن، به هر جان کندنی بود، ده شاهی جور کرد و داد به او.
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام که رسید دید حمام قرق است. از حمامی پرسید: «کی حمام را قرق کرده؟»